صبر 1 2 3 4 5 لایو بازدید : 29 دوشنبه 27 آبان 1392 نظرات (0) آنشب که دست خصم از آستین برون آمدو آشیانمان را چو صاعقه ای آتش زدو دورآدور بر چهره. دودگرفته مانیش خندی زدپدر زان خصم ناشناسوان فاجعه تلخ سخنی به لب نراندگویا پدر می دانست در روزهای گرم زندگیآسان می توان با کلاه خویشاین مگسان را به دیوار زد.همایون